آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

آرشا مامانی

خاطرات 5 سالگی

سلام یه دونه مامان اومدم برات از اولین مسافرت به شمال بگم .همیشه خونت شمال بود و به کرج سفر میکردی اما اینبار از کرج به شمال... اون روزی که چمدون رو بستیم تا دو نفری بریم شمال شب با اومدن زلزله مسافرتمون به تاخیر افتاد.اما چند روز بعد رفتیم. وقتی وارد نور شدیم کلی حس دلتنگی داشتیم الهی فدات بشم که هی با دیدن مغازه ها و خیابونا ادرس و خاطراتی رو میگفتی .تازه فهمیدم چقدر ادم میتونه به عیر از زادگاهش به جای دیگه هم وابسته بشه .... بعد از دو روز خونه عمه ها موندن رفتیم خونه رفقا .شب اول خونه سحر جون و دو شب هم خونه میترا جون. قربون دلت برم که کلی دلت برا شن بازی تنگ شده بود اخه تنها همدم تنهاییمون اونجا فقط ...
5 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

از چشمانت بگو از همان تیله های درخشان از دلتنگی های پنهان شده در چشمانت که مرا حبس کرده در بن بست نگاهت... میدانی چشمانت دنیای من است و مژگانت بستر شعر من٬ لالایی بخوان تا به خواب روند همه غم های دنیا پشت پلکهای مهربانت......
2 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

تو زیباترین دلبر این دنیایی که در وصف نمیگنجی،جا نمیشی،نمیدونم... فقط میدونم تو زیباترین دلبر این دنیایی،بلکه زیباتر حتی دیروز که داشتی برام صحبت میکردی،راستش اگه الان ازم بپرسی چی میگفتم شايد من یادم نباشه،یا اصلا ندونم،اخه اون لحظه من فقط داشتم به چشمات نگاه میکردم، گوش هام کر شده بود... راستش من نمیتونم دوتا کار رو با دقت به طور همزمان انجام بدم،یعنی زیباییت اجازه نداد که بشنوم چی داری میگی! میدونی تو زیباترین دلبری واسه من و من اینو وقتی که به چشم های ساده ی معمولی مشکیت نگاه کردم فهمیدم!...
2 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

می توان با یك گلیم كهنه هم  روز را شب كرد و شب را روز كرد می توان با هیچ ساخت می توان صد بار هم مهربانی را ، خدا را ، عشق را با لبی خندانتر از یك شاخه گل تفسیر كرد می توان بیرنگ بود هم چو آب چشمه ای پاك و زلال می توان در فكر باغ و دشت بود عاشق گلگشت بود عشق خدائی :میتوان این جمله را در دفتر فردا نوشت خوبی از هر چیز دیگر بهتر است...
2 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

تا پنج سال قبل هفته ای حداقل دو فیلم میدیدم. دنبال کتابهای جدید بودم. به تمام کارهایم می رسیدم سرساعت میخوابیدم، به موقع بیدار میشدم. هر وقت دلم میخواست یک لیوان چای برای خودم درست میکردم و می نشستم برنامه هفتگی می نوشتم. در ماشین فقط به موسیقی مورد علاقه ام گوش میدادم از بیداد شجریان تا سرمستی قربانی. شب تصمیم میگرفتم و صبح اجرا میکردم. الان که نگاه میکنم می بینم تعداد فیلم هایی که در این پنج سال دیده ام به تعداد انگشتان دستم است اما سیزده بار باب اسفنجی آشپز میشود را دیده ام. اگر روزی پلنگ صورتی نبینم روزم شب نمی شود. آنقدر سری کتابهای حسنی را خوانده ام که حفظ شده ام. سه یا چهار آهنگ در ماشین بیشتر تکرار نمیشود ت...
19 آذر 1396

دلنوشته های مادرانه

روي آينه‌ي اتاق خواب نوشته بودي من اگر نبودم شمعداني را آب بدهيد فریاد می‌کشید شمعدانی اسم رمز کیست شمعدانی به کجا وابسته است می‌گفتی شمعدانی آب می‌خواهد  هیچ رمزی نیست گیاهی که در سرما گل می‌دهد  شمعدانی شمعدانی است...
19 آذر 1396

روزانه ها

سقف ها خیلی نفهمن ! سقف ها رو واسه این نساختن که شب ها زل بزنیم به سایه های سیاهی که روشون دراز کشیدن. سقف ها رو واسه این نساختن که یه روز آوار بشن رو سر آدمایی که نتونستن از زلزله فرار کنن. سقف ها ساخته شدن که به آدما امنیت بدن. نه اینکه از ترسِ آوار شدن ازشون فاصله بگیریم و تو چادر خوابیدن ترجیحمون بشه. نه اینکه خاطراتِ یه عمر زندگی رو دفن کنن تو خودشون و نزارن حتی اونارو بکِشیم‌ بیرون !! نه اینکه بولدوزرها بیفتن به جونِ ... چرا نمیفهمن که اونا واسه این چیزا خلق نشدن.هان ؟! چرا نمیفهمن،درستش اینه که شب بخوابیم و صبح سالم از خونمون بزنیم بیرون. سقف ها خیلی نفهمن.خیلی ......
19 آذر 1396