آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

آرشا مامانی

روز مادر

این پیام  از طرف آرشا مامانی به مامانش: وفتی محــــــبتت را با همه وجــــــود به من تقدیم کردی و دل قشنگت را مالامال از عشـــــــق به من کردی امانت عشــــــــق را در وجــــودم  نهادی و عهد کردم تکیــــه گاهت در همه لحــــظات باشم روزت مبارک این قشنگترین پیام روز مادر از عزیزترین دوستم به زبان پسرم دریافت کردم ممنونم دوست عزیزم از اینکه به یاد من و آرشا هستی ...
31 فروردين 1393

13 بـــــدر 93

ســـــــــــــــلام بهار من ســــال 93 هم از راه رسید یه بهــــار دیگه رو با تو پیش رو داریم. امسال عیدم تموم شد با کلی عیدی و مهمونی امسال بیشتر کرج بودیم من وشما 13 هم بـــــــــا بابا و خانوادش پارک جنگلی بودیم. همه چی خوب بود. با کلـــــی در گیری ازت عکس گرفتم. بعدم دیگه فضــــــــول بازیهات گل کرد. اینم یه عکس با سفره هفت سین در آخرین روز اینم از آبنبات عیدی که از طرف خاله شادی بود. ...
18 فروردين 1393

نوروز 93

خدای من خدایی که ستاره ها را چیدی به جای شب خورشیدو توی آسمون کشیدی خدایی که  به سال پیش گفتی برو به جای اون فرستادی یه سال نو کاری بکن دنیا قشنگ تر بشه حال من از سال پیش بهتر و بهتر بشه یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال بیا به صدای چکاوک گوش کنیم که آمدن بهار را نوید می دهند. بیا به صدای جویبار گوش کنیم ,که از جاری بودن زندگی خبر می دهد. بیا عطر شکوفه های سیب را استشمام کنیم. بیا به سبزی سبزه نگاه کنیم. بیا با تیک تاک ساعت خاطراتمان را مرور کنیم. بیا هر آنچه خاطر مان را آزرد با دست نسیم پاک کنیم. بیا هر آنچه سخاوتمند آن را سلام کنیم به خانه دل را با ن...
29 اسفند 1392

آخرین پست سال 92

در این ساعات پایانی سال می خواهم قبل از این که خیلی دیر شود وقت یگذارم خود را بشناسم وقت بگذارم بفهمم چه می خواهم وقت بگذارم برای خندیدن وقت بگذارم برای گریستن بخشیدن وقت بگذارم برای عشق ورزیدن قبل از آنکه دیر شود وقت بگذارم وقت بگذارم سال 92 نیز گذشت با تمام روزهای خوش و ناخوشش روزهایی که خندیدیم و روزهایی که گریستیم و امروز در آخرین روز 16 ماهگیت پا به سال 93 می گذاریم خدایا نعمت سلامتی مبدا همه نیازهاست و عاقبت به خیری مقصد همه نیازها. بین این مبدا تا آن مقصد والاترین نیازها دلخوشیست. به بزرگیت سوگند, در آخرین ساعات سال آن را به دوستان و عزیزانم عطا کن. ...
29 اسفند 1392

16 ماهگی

سلام پسری مامان کلی این روزها با حال شدی و کارای جالب می کنی برای یه کارت آدم دلش غش می کنه. وقتی کار بد می کنی بهت بگیم مامان یا بابات نمی شیم میدویی میایی اگه نگات نکنیم بوسمون می کنی بعد دیگه نمیشه جلوت ایستاد یه ماچ گنده از لبات میشه باز میری به کارات ادامه میدی. چی بگم که خیلی فضول خانی از کابینت گرفته تا کشوها همه جارو سرک می کشی .یه کشو وسایل کاردستی های خودمه که عاشق اونی. مازیک آبرنگ هرچی نیاز داری بر میداری بعد دستتم مازیکی میشه خودکشی می کنی که کثیف شده بشوری کلی از اینکه دستات کثیف شه بدت میاد. عشقت اینه با سیم های دوروبر تلویزیون بازی کنی سیم لپ تاپ را وصل کنی .شارز موبایل را بز...
26 اسفند 1392

اولین سفر مشهد پسملی

سلام پسملیییی بعد از کلی اتفاقات خوب تو زندگیمون که بعد تو یه پست خصوصی می ذارم برات رفتیم برا ادعای نذرمون مشهد .جمعه11/2 با قطار 8 شب ساری. کلا بچه خوش سفری هستی کوپه هم که خالی بود حسابی خوابیدی. بعد یه هتل گرفتیم هتل گرفتن همانا و شرور شدن شما هماناا... اونجا هم دست از کاسه بشقاب بر نمی داشتیی یه لیوانم شکوندی بعدم با بوسیدن منو بابا می خوای قضایا را تموم کنی فکر کردی همه چی با بوس درست میشه. اینم وقتی که آماده شدی بریم حرم. برا اولین بار که محو تماشای آینه کاریهاا شده بودی. بعد که عادی شد برات دیگه نمی شد از بدو بدو بازی نگهت...
9 اسفند 1392

آرشا در مهد کودک

سلام زندگی می خوام روزهایی که نبودم را جبران کنم از زمانهایی که در مهد داری سپری می کنی بگم از شیطنتها از گریه ها و دیگر کارهایت حالا دیگه کاملا به مهد عادت کردی و با دیدن من در مهد بی تابی نمی کنی به دوستات و خانم مربیت انس گرفتی و تقریبا همه کارات آن تایم شده البته یه نمه بزن بهادر شدی که می دونم به خاطر توجه زیاد و حضور من تو مهد هست تو کارا خوب شرکت میکنی بازیهای دسته جمعی وشعر را خیلی دوست داری خوب همکاری می کنی کلاستون 6 نفر هستید 5 تا پسر و یه دختر: محمد متین/ امیر حسین/محمد طه / مرصاد/تسنیم که تنها امیر حسین از تو 8 روز کوچیکتره قربون...
19 بهمن 1392

روزهای برفی

سلام باز اومدیم با یه انگیزه جدید اونم با یه تحول بزرگ امیدوارم باز بتونم مثل سابق بتونم فعالییت کنم کلی از وبلاکت عقب افتادم و از دوستانمان دور اما جبران می کنم امروز با کلی خبر اومدم من از زمانی که ازدواج کردم و ساکن شمال شدیم برف رو تو این شهر ندیده بودم جمعه غروب بود که متوجه دونه های ریز برف شدم کلی ذوق کردم اما دیدم داره آب میشه شنبه صبح دیدم یه کوچولو برف نشسته کلی خوشحال آماده شدیم بریم مهد اصلانم فکر نکنید منو آرشا چرخیدیم از ذوق دور خودمون با شالو کلاه و پتو رفتیم اعلام کردن تعطیله ما هم چند تا عکس گرفتیمو اومدیم. به ...
14 بهمن 1392