آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

آرشا مامانی

اندر احوالات

سلام  کوچولوی شیطون بلا مامان بازم برات از شیطونیهات اومدم بگم درسته خیلی خسته می شم این روزا ولی فکر اینو می کنم که این روزا تکرار نشدنیست تمام خستگی از تنم بیرون می یاد. قربونت برم دیگه شبا بدون اتصال به مامان نمی خوابی و تازه دو شب که بیدار می شی جز شیر توقع داری با هات بازی کنیم  منم زود بعد شیر بابایی رو بیدار می کنم و این زحمتو گردن بابایی می ندازم و با بد جنسی پشت به شما لالا میکنم. البته لالا که چه عرض کنم به ساعتی نگذشته باز اتصال می خوای. خدا نکنه کولر رو خاموش کنیم شما در جا بیدار می شی ما قندیل ببندیم مهم نیست بدون رو انداز هم می خوابی کلا رفتی تو فاز لختی و قطبی و این حرفا تو خونه هم کی باید حرف آخر و ...
10 مرداد 1392

روزهای 6 ماهگی

سلام امید مامان یکم دیر شد  اما شما مامانو ببخش می خوام کارهایی که تو 6 ماهگی انجام دادی را برات بگم.اول از همه اینو بگم که دیگه عکس گرفتن از شما وروجک راحت نیست باور نداری؟! ببین می خوای دوربین رو بگیری پسرم تو این ماه کدو قل قله زن شدی هرچی را بخوای قل و قل می ری و می ری تا بگیری قربونت برم که موقعه خواب دستات باز همیشه یه بار سردی کردی نبات داغ برات درست کردم با شیشه شیر بخوری وای مامانی از این کارت عاجز شدم خیلی وحشتناک هست یه بار دور گردنت پیچ خورده بود یعنی هزار نوع خوراکی و اسباب بازی را با سیم لپ تاپ عوض نمی کنی دماغ باز...
10 ارديبهشت 1392

واکسن 6 ماهگی

این نوبت واکسنتو یه 5 روز به تاخیر انداختم چون کرج بودیم بعدم گفتم به خاطر تغییر آب و هوایی که داشتی یه 2 روز صبر کنم تا 5 شنبه صبح رفتیم اداره بهداشت و تزریق شد واکسنت خدا را شکر اذیت نشدی بالا خره ما هم از این واکسن بازی راحت شدیم رفت تا 6 ماه دیگه چه استرسی داره این واکسن زدن!
7 ارديبهشت 1392

این روزها

این روزها خیلی سرم شلوغ بود عروس و کار و کارهای خونه یکم باعث شد از وبلاگت و دوستانت دور شم اما قول می دم که همه چی رو مرتب و وبلاگت را به موقع آپ کنم.از همه دوستان تشکر می کنم به خاطرکامنت های محبت آمیزشون و عذر خواهی میکنم به خاطر اینکه نتونستم بهشون سر بزنم.
4 ارديبهشت 1392

6 ماهگی و اولین عروسی

بالاخره آرشا جونم 6 ماهه شد اینبار ماهگرد پسملی با عروسی دایی جونش مصادف شد. اولین عروسی که پسرم رفت عروسی داییش بود البته خیلی  هم آقا بود ولی خوب یکم خسته شد به خاطر مسیر. اینم کیک شش ماهگی اما خوب ببخشید یکم هول هولکی شد. اینم از عکس با آقا داماد     ...
4 ارديبهشت 1392

یه روز بهاری

دیروز بعد از ظهر بابایی بی کار بود ورفتیم پیاده روی شما هم که عاشق بیرون . سوار کالسکه تا دریا رفتیم و اومدیم البته ما تا دریا فاصله ایی نداریم اما چون خریدم داشتیم حدود 3 ساعت بیرون بودیم. عکسای دیروز را برات می ذارم . واقعا هوای خوبی بود جای همه دوستان خالی ...
21 فروردين 1392

آزاد کردن ماهی عید

هرسال منو بابا عادت داریم که بعد 13 ماهیمون را آزاد کنیم امسالم مثل هر سال خدا را شکر ماهیمون زنده موند و  جمعه 16 فروردین رفتیم دریا اما این بار با شما  رفتیم برا اولین بار بود که دریا را دیدی دفعه قبل به خاطر سرما تو پتو بودی شما اینقد دریا برات جالب بود که هر کار می کردم راضی نمی شدی دوربین را نگاه کنی اما بابا راضیت کرد و بعدم بازیگوشی راستی ناهار و بستنی هم مهمون بابا بودیم .   ...
21 فروردين 1392

13 بدر

آخرین روز عیدم که می گن باید رفت بیرون ما هم به اتفاق خانواده پدری آرشا رفتیم پارک جنگلی .اول از عکس سفره هفت سین در آخرین روز کنارش نشستی. ویک عکس سه نفره یک عکس پدرو پسری وای آتیش ... دود ... کمک آخ جون مامان نجاتم داد خاله ها دعوام نکنید هنو روشن نبود فقط برا عکس دستم هست یک عکس با دختر عمو و دختر عمه ام بازم عکس؟؟؟؟ دیگه دارم عصبانی می شم.....     ...
20 فروردين 1392

خاطرات عید92

عیدم تموم شد فقط برامون شد یه خاطره با چندتا عکس.اما این عید برام جاویدان بود با وجود گل پسرم.بعد سال تحویل رفتیم خونه مامان بابا شما اونجا عیدی گرفتی و شام هم موندیم همه دور هم بودیم.قبل شام همه رفتن چند جا عید دیدنی منو و بابایی از وقت استفاده کردیم رفتیم حیاط عکاسی. قربون اون خندهای کجکیت روز اول عیدم رفتیم کرج اونجا که همه منتظرت بودن تا بچرونن تو رو کلی مهمونی رفتیم ومهمون اومد شب اول یه کم بی تابی کردی که بابا نبود اما روزهای بعد اروم بودی. کیک 5 ماهگی را هم همون جا خریدیم و رفتیم با عمه اینا بیرون خوردیم البته کیک تولد پسر عمه ام را خوردیم روز کیک خوری بود دیگههههه البته خوردن این کیک خیلی قضایا داشت فقط اینو ...
18 فروردين 1392