آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

آرشا مامانی

5 سالگی

سلام عشق مامان .دیشب بابا شب کار بود .باهم نشستیم کاردستی درست کردیم.الهی قربون دستای کوچیکت برم که خیلی قشنگ همکاری میکنههههه ...
11 بهمن 1396

5 سالگی

سلام عشق مامان .اومدم برات عکسهای روزهای برفی 5 سالگیت تو بهمن ماه رو بذارم.قربون پسر ذوق ذوقیم برم که چقدر دعا کرد تا برف بیاد. ...
10 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

تو که ماه بلند آسمونی منم ستاره می‌شم دورتُ می‌گیرم اگه ستاره بشی دورمُ بگیری منم ابر می‌شم روتُ می‌گیرم اگه ابر بشی رومُ بگیری منم بارون می‌شم چیک چیک می‌بارم اگه بارون بشی چیک چیک بباری منم سبزه می‌شم سر در می‌آرم تو که سبزه می‌شی سر در میاری منم گل می‌شم و پهلوت می‌شینم تو که گل می‌شی و پهلوم می‌شینی منم بلبل می‌شم چهچه می‌خونم...
5 بهمن 1396

خاطرات 5 سالگی

سلام یه دونه مامان اومدم برات از اولین مسافرت به شمال بگم .همیشه خونت شمال بود و به کرج سفر میکردی اما اینبار از کرج به شمال... اون روزی که چمدون رو بستیم تا دو نفری بریم شمال شب با اومدن زلزله مسافرتمون به تاخیر افتاد.اما چند روز بعد رفتیم. وقتی وارد نور شدیم کلی حس دلتنگی داشتیم الهی فدات بشم که هی با دیدن مغازه ها و خیابونا ادرس و خاطراتی رو میگفتی .تازه فهمیدم چقدر ادم میتونه به عیر از زادگاهش به جای دیگه هم وابسته بشه .... بعد از دو روز خونه عمه ها موندن رفتیم خونه رفقا .شب اول خونه سحر جون و دو شب هم خونه میترا جون. قربون دلت برم که کلی دلت برا شن بازی تنگ شده بود اخه تنها همدم تنهاییمون اونجا فقط ...
5 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

از چشمانت بگو از همان تیله های درخشان از دلتنگی های پنهان شده در چشمانت که مرا حبس کرده در بن بست نگاهت... میدانی چشمانت دنیای من است و مژگانت بستر شعر من٬ لالایی بخوان تا به خواب روند همه غم های دنیا پشت پلکهای مهربانت......
2 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

تو زیباترین دلبر این دنیایی که در وصف نمیگنجی،جا نمیشی،نمیدونم... فقط میدونم تو زیباترین دلبر این دنیایی،بلکه زیباتر حتی دیروز که داشتی برام صحبت میکردی،راستش اگه الان ازم بپرسی چی میگفتم شايد من یادم نباشه،یا اصلا ندونم،اخه اون لحظه من فقط داشتم به چشمات نگاه میکردم، گوش هام کر شده بود... راستش من نمیتونم دوتا کار رو با دقت به طور همزمان انجام بدم،یعنی زیباییت اجازه نداد که بشنوم چی داری میگی! میدونی تو زیباترین دلبری واسه من و من اینو وقتی که به چشم های ساده ی معمولی مشکیت نگاه کردم فهمیدم!...
2 بهمن 1396

دلنوشته های مادرانه

می توان با یك گلیم كهنه هم  روز را شب كرد و شب را روز كرد می توان با هیچ ساخت می توان صد بار هم مهربانی را ، خدا را ، عشق را با لبی خندانتر از یك شاخه گل تفسیر كرد می توان بیرنگ بود هم چو آب چشمه ای پاك و زلال می توان در فكر باغ و دشت بود عاشق گلگشت بود عشق خدائی :میتوان این جمله را در دفتر فردا نوشت خوبی از هر چیز دیگر بهتر است...
2 بهمن 1396