آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشا مامانی

فوت مادر بزرگ

1394/5/20 12:3
529 بازدید
اشتراک گذاری

کتاب سرنوشت برای هرکس چیزی نوشت

نوبت به ما رسید قلم افتاد...

دیگر هیچ ننوشت خط تیره گذاشت و گفت:تو باش اسیر سرنوشت.

روی قبرم بنویسید

کسی بود که رفت...

لحظه ای نیاسود که رفت

بنویسید

از آغوش خدا آمده بود...

هیچکس هیچ نفهمید چرا آمده بود؟؟؟

بنویسید

نفهمید کسی

دردش را ...

هیچکس درک نمیکرد

رخ زردش را ...

بنویسید

که اسطوره بی صبری بود...

بنویسید

پرش لحظه پرواز شکست

بنویسید

دلش را به دل پیچک بست

روی قبرم بنویسید

دلی عاشق ذاشت...

ذور تا دور دلش یاس و اقاقی میکاشت

رج به رج فرش دلش را گره با خون میزد...

شهرتش طعنه به رسوایی مجنون میزد...

بنویسید

که با عدل جهان مسِِِئله داشت...

بنویسید

که از عالم و آدم گله داشت

شعر جانسوزی اگر گفت همه از دل بود...

بنویسید

که او پای دلش در گل بود...

بنویسید

که پروانه صفت سوخت پرش...

بنویسید

غمی بود به چشمان ترش...

بنویسید

که همواره غمی پنهان داشت...

بنویسید

به تقدیر و قضا ایمان داشت...

بنویسید

جوان رفت و کهنسال نبود...

بنویسید

اگر حرف نزد...

لال نبود!!

 

پسر است ذیگر.... بلند پرواز و رویایی.. گاهی از سنگ سخت تر است "گاهی از گل نازک تر ...به دست می آورد و از دست میدهد...میخندد بلند و اشک می ریزد بی صدا... اسمش را خدا نیاز گذاشته است...باید آدمی کند...و حوایش را به هوس نفروشد...باید شکست بخورد تا عبرت بگیرد...مسیولیت دارد...باید روزی مرد شود...به تنهایی... در کوچه پس کوچه های بد بختی... گاهی در جوانی...کنار پیرمرد سیگار فروشی که میتواند غم را از چشم بخواند...و گاهی هم در بزرگسالی...وقتی خوشبختی را از دست بدهد...وقتی غم ببیند..پسر که باشی باید شانه هایت سکانس های فراوان ببیند...باید روی دوشت خیلی چیزها را حمل کنی...گاهی یک سر و موی مشکی... و گاهی یک گونی با گچ های سفید...روزی گریه هم میکنی...ولی اشکت از روی ضعف نیست... از روی مدت طولانیست که قوی بوده ای... پسر که باشی...حتی می توانی بمیری... به خاک سپرده بشوی ولی در اوج بیداری و هوشیاری

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

♥مامان مهشید♥
3 دی 94 14:04
خدا بیامرزدشون و قرین رحمت کند ان شا الله