روزهای برفی
سلام باز اومدیم با یه انگیزه جدید
اونم با یه تحول بزرگ امیدوارم باز بتونم مثل سابق بتونم فعالییت کنم
کلی از وبلاکت عقب افتادم و از دوستانمان دور اما جبران می کنم
امروز با کلی خبر اومدم
من از زمانی که ازدواج کردم و ساکن شمال شدیم برف رو تو این شهر ندیده بودم
جمعه غروب بود که متوجه دونه های ریز برف شدم کلی ذوق کردم
اما دیدم داره آب میشه
شنبه صبح دیدم یه کوچولو برف نشسته کلی خوشحال آماده شدیم بریم مهد
اصلانم فکر نکنید منو آرشا چرخیدیم از ذوق دور خودمون
با شالو کلاه و پتو رفتیم اعلام کردن تعطیله ما هم چند تا عکس گرفتیمو اومدیم.
به ظهر نکشید برفها آب شد منم عصبانی گفتیم بریم خونه عمه ات تا فردا شه
اونجا تو حیاط کنی برف دست نخورده بود منو شما بابایی و شیدا رفتیم برف بازی
و آدم برفی سازی
این از آدم برفی منو شیدا جون تازه کلی دیگران هم همکاری کردن
(بیاین سرما خوردین.....) از این حرفا اما کو گوشی که بشنوه
با کلی دلخوری و خدافظی از برف رفتیم شام
اما بعدش بگید برف شروع به باریدن کرد باز
2 ساعته 20 سانت نشست در راه برگشت به عمو جونت گفتیم یه جا عکس بگیریم اما
حیف که شما نتونستی عکس بگیری
همه جا سفید و قشنگ بود کلی مردم ذوق کرده بودن
اما رسیدیم خونه بی برق و آب خوابیدم صبح از پنجره ببینید چی دیدیم
هنوزم آب وبرق نداشتیم دیگه داشت از لذت به ترس تبدیل می شد
برف تا غروب ادامه داشت حدود 90 سانتی میشد که قطع شد
رفتیم بیرون برف بازی
اینم خانواده سه نفره ما آماده گردش در برفهای نادر در شمال
با آرشا میشد ارتفاع برف را اندازه گرفت
بعدم رفتیم با آدم برفی همسایه ها عکس گرفتیم
البته به جز آدم برفیها ماشینهای برفی هم زیاد بودن
و درختهای برفی
خانه دلت سپید سپید