آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

آرشا مامانی

تولد 5 سالگی

پسرم امروز ، سالروز میلاد توست و من هنوز همچون تمام سالهای گذشته در حیرتم از داشتنت .در کنار تمام داشته هایم ، تنها تو ، دلیل کافی خوشبختی ام هستی .  شیرین من ! نمی دانم به چه زبان ، بابت تمام آنچه که با شکفتنت ارزانی ام کرده ای سپاسگزار باشم . چشمها، گوشها ، زبان و قلبی را که پیش از تو داشته ام ، نه به یاد می اورم و نه می خواهم . با تو دوباره زاده شدم . تو به آن قالب گذشته من ، روح بخشیدی . همین روحی که دیگران به خاطرش مرا " مادر " خطاب می کنند . نقطه ی پایان تمام نا امیدی ها و خستگی های من ...
2 آبان 1396

تولد 5 سالگی

 امشب شب تولد توست ! شبي كه ستاره ايي به آسمان زندگيم افزوده مي شود ، ستاره ايي كه مي تواند همانند نقطه عطفي در زندگيم بدرخشد و نوراني تراز تمامي ستارگان شود . امشب شب تولد توست كاش ميتوانستم آسمان شهر را به افتخارت ستاره باران كنم ، كاش مي توانستم ماه را ميهمان امشبت كنم ، كاش مي توانستم بر سر راهت دريايي از گل نشانم و هوايت را پر از بوي عشق كنم ! كاش ميشد دستانت را بگيرم و با هم به سوي زيبايها پرواز كنيم . كاش ميشد امشب ، فقط امشب در كنارم بودي و در كنارت بودم تا هر چه خوبي است نثارت كنم ، هر چه عشق است به پايت بريزم ، هر چه غم است از زندگيت پاك كنم و هر چه زشتي است از روزگارت محو امشب تولد توست...
2 آبان 1396

تولد 5 سالگی

کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم... او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم... او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم... او آرام در آغوشم آرام می گيرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم... او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند... او بازی می کند... کودکانه... می پرد، حرف می زند...به زباني كه كسي جز من نميفهمدش.......و طبیعت را حس می کند! خدا را می بوید! و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم! کودکم دوستان زیادی دارد! و من نیز......
30 مهر 1396

دلنوشته های مادرانه

سه ماه شهریور و مهر و ابان رو دوست دارم که هر کدوم با تولد من و بابا و تو شروع میشه.الهی قربونت بشم که اندازه انگشتای یه دست کوچولت که  پیش ما هستی . هیچ روزی برا من شیرینتر از تولد تو نیست .بی صبرانه منتظر تولدتم...
29 مهر 1396

دلنوشته های مادرانه

  جان منی از این عزیزتر نمی شود جان منی و خوش به حالت که مادرت تو را مثل گوش ماهی هایی که خودش کنار دریا کشف کرده دوست دارد برایت یک مشت بوسه میفرستم باز هم هست از این بوسه های عاشقانه برایت زیاد کنار گذاشته ام...
26 مهر 1396

دلنوشته های مادرانه

روزی به پسرم خواهم گفت: . اگر می خواهی مرد بشوی خودت را خوب بشناس ناخالصی هایت را از خود دور کن تعصبات کور را بکناری بگذار تا کمی هوای تازه بخورد به باورهایت اعتقاد داشته باش باورهایی که تو را به سمت روشنایی هدایت خواهد کرد به مادیات توجه کن به اندازه ای که آرامشت را برهم نریزد این را بدان که مادیات نیاز آسایش است اما!... آرامش را هرگز نمیتوان خرید و نمیتوان فروخت ساده باش ساده  ساده و ساده درونت را می گویم همه چیز و همه کس را دوست بدار اما!... بعضی اشخاص را به گونه خاص خودشان به آنها عشق بورز ابراز علاقه تنها قسمت کوچکی از عشق است سعی کن رفتارت نمایانگر حسی باشد که به دیگران داری محکم باش وا...
17 مهر 1396

روزنگارهای مادرانه

پا به پای کودکی هایم بیا  کفش هایت را به پا کن تا به تا قاه قاه خنده ات را ساز کن  باز هم با خنده ات اعجاز کن پا بکوب و لج کن و راضی نشو  با کسی جز عشق همبازی نشو یه روز خوب برا پسرم و دوستش در اخرین روزهایی زندگی در شمال . مامان رادین جون ممنونیم که اومدین و یه روز خوب رو برامون رقم زدین ...
5 شهريور 1396

روزنگارهای مادرانه

سلام عشق مامان ببخش یکم دیر اومدم  25 مرداد اسباب کشی کردیم از شمال به کرج .خیلی سخت بود اما خدا را شکر انجام شد و کلی شما همکاری کردی با ما .ممنونم برا همه خوبیات 😚😚😚 اما 28 مرداد عموی من خیلی زود ما رو ترک کرد و به دیار ابدی رفت .امیدوارم که جاش بهشت باشه و تسلیت به دختراش میگم غم بزرگی بود.               و یکم جابجایی و مراسم ختم بهم برخوردن اما باز خدا را شکر خوب بود و من یک شهریور وارد 33 سالگی شدم .     ...
5 شهريور 1396