آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

آرشا مامانی

بازم شب سخت

سلام یکی یه دونم. مامان فدات بشه که این چند روز و چند شب بهت سخت گذشت.فدای صبوریت بشم این ویروسها چه طور دلشون میاد سراغ شما فرشته های ناز می یان.... دیشب خوشحال از اینکه شیاف کردمت می خوابیم اما غافل از اینکه تو خیلی ضعیف بودی در مقابل این ویروسها نصفه شب پا میشم که شیر بدم بهت میبینم یه گلوله آتیشی بابایی را بیدار کردم پا شویی کردیمت یک کم پایین اومد تبت. روانه بیمارستان شدیم نور تنها یه بیمارستان داره از سر اجبار رفتیم تشخیص دکتر بد نبود اما یه دکتر بهتر اخلاق هم داشته باشه نمی دونم چه طور یه لبخند هم نتونست برات بزنه مهم نیست بگذریم .... بعد یه تزریق آمپول داشتی که خانوم پرستار خواست دمرت کنیم تا دمر شدی خواست چهار دست و...
13 خرداد 1392

بازی وبلاگی

عزیزم مامان حسنا جون و مامان یاسان جون ما را به یه مسابقه دعوت کردن . مرسی خاله ها که ما را لایق دونستین بزرگترین ترس از زندگیت؟ که یه روز آرشا حس کنه که لایق مادریش نبودم  اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چی کار میکردی؟ باز پیش آرشا میموندم اگر غول چراغ جادو توانایی برآورده کردن یک آرزو را دبین 5 الی 12 حرف را داشت ه باشه آن آرزو چیست؟ سلامتی از میان اسب پلنگ گربه و عقاب کدام یک را دوست داری؟ اسب کارتون مورد علاقه کودکیت؟ چاق و لاغر  در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ آش دوغ-آش رشته-بریونی اولین واکنشت موقع عصبانیت؟ جیغ جیغ.......
12 خرداد 1392

شب سخت

سلام پسر گلم دیشب تو نت بودم می خواستم به دوستات سر بزنم که یه دفعه بابایی گفت :آرشا چقدر گرمه.... این شد ,که این گرما از 11/5 دیشب تا الان که ساعت 7 غروب ادامه داشت  .آرشا من خیلی سخت بود. پسرم دارو می خورد, آروم میشد برا 30 دقیقه ,باز دوباره گرم میشد بعد با حوله .تا صبح بیدار بودیم و امروزم مجبور بودیم بریم مهد نزدیکای ظهر دیگه خیلی تبت رفت بالا زنگ زدم به دکترت گفت شیاف استفاده کنیم اما دریغ از یه شیاف تو داروخانه ها تا آنا جون از آمل اومد برام با آژانس فرستاد و تبت پایین اومد خدا را شکر ایشالا دیگه از این شبها  نداشته باشیم بازم تو شرمندگی دوستان موندم که نتونستم بهتون سر بزنم   ...
12 خرداد 1392

7ماهگی

امروز 1 خرداد است 7 ماه است که وجود نازنینت در زندگیم طنین انداز است 7 ماه است که صبح ها به امید دیدن لبخند زیبایت از خواب بر می خیزم. 7 ماه است که زندگیم رنگ و بوی تو را گرفته. 7 ماه چه روز هایی که حتی تلخ بعضی روزهایش یادآوریش برایم تداعی عشق به توست. آرشای عزیزم 7 ماهگیت مبارک ...
1 خرداد 1392

اگر فرصت داشتم

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم با او در مزارع می دویدم و به ستارگان خیره می شدیم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم بیشتر از آنکه ساعتم را نگاه کنم به او نگاه می کردم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم به جای آن که انگشت اشاره را به سوی او بگیرم در کنارش می نشستم انگشتهایم را در رنگ فرو می بردم و با او نقاشی می کردم. اگر فر صت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم از جدی بودن دست بر می داشتم و با او بازی می کردم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم بیشتر از آن که عشق به قدرت را یادش دهم قدرت عشق را یادش می دهم     ...
27 ارديبهشت 1392

خبر مهم

سلان خالهههههه هااااااااااا باز خودم آپ کلدم. این یه خبر مهم بود به پشت گرمی شما خاله ها با پست قبلی که مامان گذاشته بود و نظرای گرم شما من شاهکار دومم را به نمایش گذاشتم . امروز مهد که بودیم منو از مامانم ممنوع ملاقات کرده بودن تا مامان کلاه جشن درست کنه من با یه خانوم مربی رفتیم تو کلاس پیش بچه ها. همش با زبون بی زبونی به خانوم مربی گفتم مامان می خوام گوش نکرد گریه کردم توجه نکرد منم گفتم یه کار می کنم خودت منو تحویل مامانم بدی .تا حواس خانوم مربی نبود ضبط را از طاقچه انداختم خرد خاکشیر شد بعد خانوم مربی منو برد پیش مامانم منم یه لبخند تحویل مامانم دادم به علاوه 25 هزارتومان ضرر مالی ولی باز مامانم ذوق کرد اینجا بود یه نمه ...
19 ارديبهشت 1392