آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

آرشا مامانی

باز خرابکاری

دیروز گردن پسملی عرق سوز شده بود. نگید تو این سرما عرق سوز شدن خب پسملی یکم گرمایی ما هم شبها بخاری را زیاد می کنیم  این شد که عرق کرد. حالا موضوع عرق کردن نیست که.... موضوع این که اومدیم پودر بچه برزیم که خوب شه که چشمتون روز بعد نبینه این جوری شد بقیه روایت با تصویر...   ...
30 بهمن 1391

بی خوابیییییییی

سلاممممممممممممممممم بالاخره پسملییییییی مامانو بی خواب کردی. دیشب برا اولین بار پسملم کلافه بود .منو بابات رو پا مذاشتیمت می خوابیدی 2 دقیقه بعد با چشم بسته اعتراضاتی می کردی.معلوم نبود به چی اعتراض می کردی منو بابا همش می گفتیم هیچ اعتراضل وارد نیست پسملیییی شما محکوم به خوابی باز می خواستی خودتو تبره کنی .اما در آخر در ساعت 2/5 شما حکم اجرا شد و شما تسلیم شدی.خیلی سخت بود مامان ایستادگی در مقابل شما .اما می دونی که لالا شمارو شاداب میکنه ...
30 بهمن 1391

مسابقه وبلاگی

سلام در آغاز تشکر می کنم از دوست خوبم که منو لایق دونست و به این مسابقه دعوت کرد آرتین جون(مامان سمی) چرا وبلاگ نی نی هامون را دوست داریم؟ عزیز دلم وبلاگت را دوست دارم تا بدونی که چقدر عاشقانه به دنیا آمدی و زیستی تا اگر روزگاری زبانم قادر به گفتن این دقایق نبود نوشته هایم  باشد تا تو این عاشقانه ها را بخوانی. این نوشته ها حرفهای مامان تنهات با تو بوده آرزوهایم و روزگارم را برایت درج کردم خواستم برایت دوستانی  پیدا کنم که زمانی چون مامان تنها نباشی دوستانی که ار تولد با تو باشن و ایشاله روزگار خوش وسالیان سال ختی اکه مامان نبود کنارشون شاد باشی و 3 دوست خوبم را که دعوت می کنم 1-آوینا جون 2-سوشیانت...
30 بهمن 1391

حمام

سلام پسملی. امروز مامانیییی یک کار هیجان انگیز انجام دادیم.پسملی امروز می خواستم تعویض کنم مای بیبی تو دیدم  که حوس کردم تنهایی ببرمت حمام. رفتم حمام را گرم  کردم و وسایل و لباساتو آماده کردم و زنگ زدم به بابایت بگم که داریم می ریم حمام اما جواب نداد.تورا با خودم بردم حمام و خیلی آقا بودی با اونکه اولین بار بود بدون بابا می بردمت حمام ولی کار سختی نبود خیلی آب بازی تو هم ظاهرا خوشحال بودی. وفتی اومدیم بیرون دیدم تلفن داره زنگ می خوره بللللللله بابای نگران پشت خط بود که کجا بودین ؟چی شده تلفن چرا جواب نمیدین؟ وقتی گفتم رفتیم حموم کلی شاکی شد و گفت دیگه این کارو نکن ولی آخه کار سختی نبود. ...
30 بهمن 1391

مهمانها

 سلام مامان ببخشید این پست را دارم دیر می ذارم 4 شنبه 4 بهمن مامان ثریا اینا اومدن به همراه شیرین(خاله من)مهدیه(دختر دایی من). برا اولین بار شما رو به جنگل ودریا بردیم.دریا باد داشت شما همش زیر پتو بودی هوا خوب شه قول می دم زیاد بریم اینم عکس تو جنگل تازه عکس یه شیطونک دیگرم می ذارم ابوالفضل پسر خاله مامان هست     ...
30 بهمن 1391

مهد

وقتی با پسملی می ریم مهد که به دوستان سر بزنیم آرشا جون یه ذره هم مامانو اذیت نمی کنه تاره احساسا می کنم اونجارو خیلی دوس داره چون همیشه اونجا خواب میره و با سر و صدای بچه ها بیدار نمیشه در کل مامانی احساس می کنم اونجا آرامش داره بالاخره 9 ماه تو شکم مامان هر روز می رفتیم مهد . یه جند وقت دیگه که یه ذره قویتر شدی می ریم مهد.   ببین جه راحت خوابیدی تو بغلم ...
30 بهمن 1391

دست خوردن

اینم از دست خوردن پسملی.میگن تو این سن دست عسل داره که شما نی نی ها این قدر دوست دارید. عکس در ادامه مطلب... با تمام وجود داره پسملی دست می خوره   از فشاری که به خودت وارد می کنی صودتت قرمز شده تازگی وقتی از خواب بیدار می شی دستات مثل بالا بازی می دی ...
30 بهمن 1391

فوت مادر بزرگ بابایی

دیشب نصفه شب مادر بزرگ بابایی به رحمت خدا رفت از جمعه رفته بود آی سی یو بابایی چند باری بهش سرزد.امروزم همه رفتن دفنش کنن به جز منو عمه ات که بچه کوچیک داشتیم.دوست داشتم برم اما چون کوه بردنش دفن کنن خیلی سرد بود خدای نکرده شما سرما می خوردی.مامانی تو آخرین نتیجه اش بودی که متولد شدی اما شما رو هم ندیده بود.خدا رحمتش کنه ...
30 بهمن 1391