آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

آرشا مامانی

شعر

این شعرم برا پسرم همیشه زمزمه می کنم درسته دخترونست اما من دوسش دارم جمجمک برگ خزون دخترم زینب خاتون           گیس داره قد کمون از کمون بلندتره از شبق مشکیتر دخترم شونه می خواد شونه فیروزه می خواد حموم سی روزه می خواد ها جستیم و وا جستیم تو حوض نقره جستیم نقره نمکدونم شد چراغ ایونم شد ...
26 آبان 1391

روز های تنهایی

سلام پسملی امروز صبح کرج هستیم.تا 7 آبان باز باید انتظار بکشم دیگه مامانی دارم خسته میشم .خیلی سخته انتظار اینکه بخوای تکه ای از وجودت را بغل بگیری .روزها رو برا لمس کردنت می شمارم.ای کاش این روزا خونه بودیم بابا تنها خونه است اشکال نداره این روزا هم تموم می شه فقط تو سالم باش همه چیز قابل تحمل برام.
10 آبان 1391

آرزو یک مادر

فرزندم فردا به مدرسه می رود برای فرزندم که فردا به مدرسه می رود همه چیز تازه و شگفت انگیز است من از آموزگارش می خواهم که فرزندم را بشناسد و با او مهربان باشد او می داند که او هنوز مدرسه و جهان را خوب نمی شناسد. با مداد فردا حادثه بزرگ زندگی او آغاز خواهد شد. کیف کوچکش را به دست خواهد گرفت و آرام و اندیشناک با گامهای لرزان و مردد راه مدرسه را راه جهان را در پیش خواهد گرفت. من از آموزگارش می خواهم که نیازهایش را بر آورد و آنگاه آموختنها را به او بیاموزد. اما اگر می تواند آموختنش را به مهر بیاموز! به فرزندم از شگفتیهای کتاب بگوید از آموزگارش می خواهم که منش و شخصیت فرزندم را چنان بپرورد و استوار کند ...
1 مهر 1391