آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

آرشا مامانی

شعر

آی قصه قصه قصه                           نون و پنیر و پسته این درو واکن سلیمون                          اون درو واکن سلیمون قالی رو بذار تو ایون                       گوشه قالی کبوده اسم دایی ام محمود            &nb...
13 آذر 1391

شعر

تو وبلاگ یکی از دوستان یک شعر خوندم که خیلی قشنگ بودبه خاطر سپردم و برا پسملی می خوندم حالا دیگه پسملی با خوندن این شعر توجه اش جلب میشه با اجازه دوستمون این شعر رو برا پسملم می نویسم. سلام گوگولی مگولی              سلام نون تنوری    سلام کتری و قوری                تو که سنگ صبوری    کریستال و بلوری                  فدات بشم چه جوری؟ ...
10 آذر 1391

پسنوک

سلام امروز پسملی صبح خیلی اذیت کرد ما هم دیگه دست به دامن پستونک شدیم هم مامانی راحت باشه هم پسملی اذیت نشه اما مامان خیلی سر سخت هستی . با تست پستونکهای مختلف بالاخره یه دونه را پسند کردی. ...
10 آذر 1391

حرف دو نفره

سلام امیدم سلام آرزوم دل مامان بد جور گرفته دیگه نمی تونم جلو اشکامو بگیرم  قربون اون قلب کوچولوت بشم مامان فدای اسمت بشه که مث اسمت پاک و مقدسی. خدایا تورا به شهدای کربلا پناه پسرم باش.خدایا قلب کوچیکش سالم باشه.خدایا می دونی من طاقت این امتحان را ندارم تو کمکم کن.از شما دوستان هم می خوام براش دعا کنید تو این شبها.
10 آذر 1391

خاطره بد

سلام باز یه خرابکاری دیشب هنوز بابایی نیومده بود که داشتی شیر می خوردی بعد یکدفعه نتونستی نفس بکشی منم تنها تو خونه داشتم سکته می کردم هر لحظه رنگت تیره تر می شد منم هرچی پشتت می زدم نفست بالا نمی یومد بردمت بیرون که از همسایه کمک بگیرم تو راهرو یه باد بهت خورد راه بینیت باز شد نفس کشیدی البته همسایمون اومد تا یه کم حالت بهتر شد. خیلیییییییی وحشتناک بود نمی تونم فراموش کنم  لحظه ای بود جس ناتوانی کردم از شک تا صبح خوابم نبرد.خدایا کمکم کن و دیگه در این شرایط قرار نده چون واقعا تحمل تنهایی و این اتفاقات را ندارم.کمکم کن تا آرشا را به بهترین نحو بزرگ کنم.   ...
30 آبان 1391