سلام باز یه خرابکاری دیشب هنوز بابایی نیومده بود که داشتی شیر می خوردی بعد یکدفعه نتونستی نفس بکشی منم تنها تو خونه داشتم سکته می کردم هر لحظه رنگت تیره تر می شد منم هرچی پشتت می زدم نفست بالا نمی یومد بردمت بیرون که از همسایه کمک بگیرم تو راهرو یه باد بهت خورد راه بینیت باز شد نفس کشیدی البته همسایمون اومد تا یه کم حالت بهتر شد. خیلیییییییی وحشتناک بود نمی تونم فراموش کنم لحظه ای بود جس ناتوانی کردم از شک تا صبح خوابم نبرد.خدایا کمکم کن و دیگه در این شرایط قرار نده چون واقعا تحمل تنهایی و این اتفاقات را ندارم.کمکم کن تا آرشا را به بهترین نحو بزرگ کنم. ...