آرشا مامانیآرشا مامانی، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

آرشا مامانی

اگر فرصت داشتم

اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم با او در مزارع می دویدم و به ستارگان خیره می شدیم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم بیشتر از آنکه ساعتم را نگاه کنم به او نگاه می کردم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم به جای آن که انگشت اشاره را به سوی او بگیرم در کنارش می نشستم انگشتهایم را در رنگ فرو می بردم و با او نقاشی می کردم. اگر فر صت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم از جدی بودن دست بر می داشتم و با او بازی می کردم. اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم بیشتر از آن که عشق به قدرت را یادش دهم قدرت عشق را یادش می دهم     ...
27 ارديبهشت 1392

این روزها با پسملی

نمی دونم از کجا بگم چون لحظه به لحظه با تو بودن برام خاطره و هیجان انگیز هست دلم می خواد تمام این لحظه هارا بنویسم تا یه روزی با هم بشنیم و بخونیم وای اون روز چه حسی خواهم داشت ؟تو چی پسرکم ؟حتما اون روز مردی را در کنار خود خواهم دید که با نگاه به چشمانش پسرک شیطون کودکی برایم تداعی خواهد شد. چون این روزها هوا خیلی خوبه بیشتر روزها می ریم دریا چون نزدیک تابستون بشیم از گرما شدید نمی شه رفت دریا سعی می کنم از این روزها خوب استفاده کنیم. یه غروب با خاله میترا و مهلا رفتیم پارک و دریا که عکساشو می ذارم. . یه عکس اجباری تو پارک گرفتیم با بد اخلاقی شما بعد رفتیم دریا .یه غروب خوش رنگ را دیدیم و حسابی عکس گرفتیم ...
23 ارديبهشت 1392

خبر مهم

سلان خالهههههه هااااااااااا باز خودم آپ کلدم. این یه خبر مهم بود به پشت گرمی شما خاله ها با پست قبلی که مامان گذاشته بود و نظرای گرم شما من شاهکار دومم را به نمایش گذاشتم . امروز مهد که بودیم منو از مامانم ممنوع ملاقات کرده بودن تا مامان کلاه جشن درست کنه من با یه خانوم مربی رفتیم تو کلاس پیش بچه ها. همش با زبون بی زبونی به خانوم مربی گفتم مامان می خوام گوش نکرد گریه کردم توجه نکرد منم گفتم یه کار می کنم خودت منو تحویل مامانم بدی .تا حواس خانوم مربی نبود ضبط را از طاقچه انداختم خرد خاکشیر شد بعد خانوم مربی منو برد پیش مامانم منم یه لبخند تحویل مامانم دادم به علاوه 25 هزارتومان ضرر مالی ولی باز مامانم ذوق کرد اینجا بود یه نمه ...
19 ارديبهشت 1392

اولین شکستن

نمی دونم وروجک مامان خوشحال باشم یا عصبانی خوشحالم که پسملم کنجکاو و داره به محیط اطرافش واکنش نشون می ده و این حاکی از سلامت وروجکم هست و عصبانی از اینکه جا صابونی راشکستی صبحها قبل از رفتن به سر کار پوشکت را که عوض می کنم و می شورمت که امروز  چون مانتو پوشیده بودم تو حموم نشستم بردمت دستشویی و تو روشویی بشورمت که دسته گل به آب دادی جا صابونی را از جلو آینه کشیدی و انداختب البته فدا سرت ولی باید می نوشتم تا بدانی که مامان در اوج عصبانیتم از کارهای شما قند تو دلش آب میشه. ...
17 ارديبهشت 1392

یه عذر خواهی

سلام دوستای عزیز ببخشید که کمتر بهتون سر می زنم اما به زودی به وبلاگ همه تون سر می زنم دلم برا همتون تنگ شده پیشایشم روز مادر به همه شما مامانیهای مهربون تبریک می گم مخصوصا مامان های سال اولی این شعر هم تقدیم به همتون مامان جون من چه مهربون دوسش دارم قدر یه دنیا خودش می دونه یه شاخه گل هدیه ما برای مادر خدای خوب مهربون نگهدارش باش ...
12 ارديبهشت 1392

روزهای 6 ماهگی

سلام امید مامان یکم دیر شد  اما شما مامانو ببخش می خوام کارهایی که تو 6 ماهگی انجام دادی را برات بگم.اول از همه اینو بگم که دیگه عکس گرفتن از شما وروجک راحت نیست باور نداری؟! ببین می خوای دوربین رو بگیری پسرم تو این ماه کدو قل قله زن شدی هرچی را بخوای قل و قل می ری و می ری تا بگیری قربونت برم که موقعه خواب دستات باز همیشه یه بار سردی کردی نبات داغ برات درست کردم با شیشه شیر بخوری وای مامانی از این کارت عاجز شدم خیلی وحشتناک هست یه بار دور گردنت پیچ خورده بود یعنی هزار نوع خوراکی و اسباب بازی را با سیم لپ تاپ عوض نمی کنی دماغ باز...
10 ارديبهشت 1392

واکسن 6 ماهگی

این نوبت واکسنتو یه 5 روز به تاخیر انداختم چون کرج بودیم بعدم گفتم به خاطر تغییر آب و هوایی که داشتی یه 2 روز صبر کنم تا 5 شنبه صبح رفتیم اداره بهداشت و تزریق شد واکسنت خدا را شکر اذیت نشدی بالا خره ما هم از این واکسن بازی راحت شدیم رفت تا 6 ماه دیگه چه استرسی داره این واکسن زدن!
7 ارديبهشت 1392

اولین باری که نشستی

دیشب برا اولین بار عزیزم  15 تا 20 دقیقه تنها و بی کمک نشستی وای که چه قد ذوق کردم اسباب بازیهات و آبکشی که دوسشون داشتی جلوت بود اسباب بازیها را در می آوردی می ریختی بیرون و قتی هیچی توش نبود اعتراض می کردی و تا من دوباره جمع می کردم می ریختم تو آبکش از نو شروع می کردی. الهی قربونت برم که داری آقا می شی اما دلم نمی خواد از این لحظه ها سر سری بگذرم و نمی خوام زود بزرگ شوی می خواهم از تمام لحظات با تو بودن لذت ببرم. ...
5 ارديبهشت 1392

این روزها

این روزها خیلی سرم شلوغ بود عروس و کار و کارهای خونه یکم باعث شد از وبلاگت و دوستانت دور شم اما قول می دم که همه چی رو مرتب و وبلاگت را به موقع آپ کنم.از همه دوستان تشکر می کنم به خاطرکامنت های محبت آمیزشون و عذر خواهی میکنم به خاطر اینکه نتونستم بهشون سر بزنم.
4 ارديبهشت 1392